چقدر سخته...
چقدر سخته از دور ببینیش وتو دلت باهاش حرف بزنی وحس کنی که دستاش تو دستته...اما...وقتی جلوتر میری،جرئت هیچ کاری رو نداشته باشی وفقط بهش خیره بشی!
چقدر سخته اسیر بند آبروت باشی ونتونی احساستو به عشقت نشون بدی!
سخت ترین چیز اینه که با نگاه هات رودی از عشق رو براش به جریان بندازی اما اون بی توجه به آب زلال رود که همون احساسات پاک توه...از روی پل غرور بگذره ونیم نگاهی هم بهت نندازه!
به نظر من عشق یه رودخونه است که آب زلالش نشونه ای از احساسات زیبا ولطیف ماست...
بعضی از آدما با شوق توی رودخونه شنا می کنن واز عاشقی لذت می برن...
بعضی از آدما هم بی توجه و بی احساس از روی پل غرور رد میشن...
اما عده ی دیگه ای هم هستن که قصد عبور از روی پل رو دارند اما به وسط راه که می رسند...پل رو می شکنن وخودشونو به دریاچه ی آبی عشق میسپارن...
اینا آدمای مغروری هستن که عشق اون ها رو فروافتاده وخاکی می کنه!
برچسبـهـ ـا :