¸.•**• غـــم تــنـــهـــایـــی•**•.¸

❤تنهـــایـــی همیـــــن اســــت تکــــرار نا منظــــم من بــــی تـــو… بــی آنـــکه بــدانـی برای تو نفـــس میکشـــــم… (◡‿◡✿)

تولد

تولد.تولد. تولدم مبارک


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ پنج شنبه 20 آذر 1393برچسب:, ساعت 12:7 توسط ς੭الهــــــهς੭

تو رو خدا تا آخر بخونين تا بدونين عشق چه ها كه نميكنه


” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

 این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک

کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

 تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

 از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …

 در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از

رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در

وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر

روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

 هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی

اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

 باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم  ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه

های من بود ؟!

منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

 برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

 آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او

بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و

 از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم

توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته

بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

 بعد نامه یی به من داد و گفت :

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :

( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده

بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .

 خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر

پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای

آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

 _ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته

بودم .

 حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

 تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

 آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه

کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

 وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه

سنگین را تحمل کنم .

 نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

 چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

 مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

 حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه

کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

 داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما

 قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از

حلش عاجز بودم کمک کند .

 بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که

چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

 ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی

خشکیده که بوی عشق میداد .

 به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .

( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

 اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )

 گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….

 چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش

عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

 اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

 ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم..! “


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ سه شنبه 22 مهر 1393برچسب:, ساعت 22:17 توسط ς੭الهــــــهς੭

یادم باشد...

 

یــــــــــــــادَم بــاشَـــــــــد

وَقتـیـ آمَـدی
رازِ بُــزُرگی را بــه تــو بِگـویَــمـ...

اینکــه دَر نَبــودنت،

آسِمــان آبـی نیستــــــــــ... !!!

حـرف دل : هوای دلم بارونیه خـــــــــــدا...


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ شنبه 19 مهر 1393برچسب:, ساعت 20:44 توسط ς੭الهــــــهς੭

داستان واقعي...!!!


راستش من تو یک خانواده معمولی به دنیا اومدم وقتی ۱۵سالم بود قیافه زیبایی داشتم و خیلی شیطون بودم دوست داشتم تمام کار هار تجربه کنم تقریبا همه رو تجربه کرده بودم الا دوستی با جنس مخالف روبه روی مدرسمون یه بوتیک مردانه بود که رامین رو اون بوتیک کار میکرد قیافه زیبایی داشت تقریبا دل همه دخترای مدرسمون رو برده بود یه روز که توی حیاط مدرسه نشسته بودیم و بچه ها داشتن در مورد رامین صحبت میکردن تا اینکه یکی از دوستام گفت نگین تو که قشنگی چرا نمیری شانست رو امتحان کنی اون لحظه جلو دوستام بهم بر خورد زنگ کلاس رو زدن وقتی توی کلاس بودم تمام فکرو ذهنم پیش حرف دوستم بود با خودم گفتم من که همه چیز رو امتحان کردم این یکی رو هم امتحان میکنم اگه قبول کرد مدتی برای پز دادن جلو دوستام باهاش دوست میشم بعد رابطم رو باهاش قطع می کنم تو این فکرا بودم که زنگ زده شد اومدم خونه نهار خوردم کلی فک کردم تا به این نتیجه رسیدم عصر به بهانه خرید لباس برم تو مغازه اش عصر که شد یکم به خودم رسیدم و یه ارایش مختصری کردم و رفتم بیرون مسقیم رفتم به سمت مغازه رامین رفتم داخا مغازه دیدم رامین داره با مشتری هاش حرف میزنه منم از فرصت استفاده مردم رفتم تو نخش دیدم پسر خوش قیافه ای هستش یه لحظه به خودم اومدم دیدم داره نگام می کنه فورا خودمو جمع کردم گفت امرتون رو بفرمایید؟منم گفتم یه پیرهن مردانه واسه داداشم میخوام سایز داداشم رو بهش دادم چنتا مدل گذاشت جلوم منم یکی رو قبول کردم راستش رامین اصلا به من توجه نمی کرد و همین کم توجهی اون باعث شد من چند بار دیگه به بهانه های مختلف رفتم تو مغازه رامین تا اینکه یه بار دلو به دریا زدم و رفتم تو مغازه رامین داشت با مشتری هاش حرف میزد که من فورا یه نامه انداختم پشت ویترینش. فورا پولو حساب کردم و از مغازه اومدم بیرون اومدم خونه چند روز بود از رامین خبر نداشتم تا اینکه یه روز که از مدرسه اومدم خونه دیدم یه پیام واسم اومده پیام رو خوندم دیدم از طرغ رامینه توش نوشته بود از همون روز اولی که پا توی مغازش گذاشته بودم عاشق من شده فقط واسه این کاری نکرده که فکر کرده حتما من دوس پسر دارم و عاشق یکی دیگه ام و چنتا حرف دیگه منم فورا رفتم تو اتاقم و بهش زنگ زدم وقتی گوشیش رو جواب داد صداشو که شنیدم یه حس عجیبی بهم دست داد بعد گفتم میخوام باهاش دوست بشم خیلی خوشحال شد گفت نگین دوست دارم تا جون عاشقت هستم و میمونم از این حرفش خیلی خجالت کشیدم گفتم فردا میخوام جلو دوستام صدام کنی و باهم حرف بزنیم اونم قبول کرد صبح که مدرسه تموم شد از در مدرسه اومدم بیرون رامین صدام کرد دوستام با تعجب نگام میکردن و حسودیشان میشد فورا رفتم پیشش گفت سلام منم که اولین بار بود با یک پسر غریبه حرف میزدم هیچی نگفتم فهمید که خجالت میکشم باهاش حرف بزنم یکم قربون صدقم رفت و از هم خداحافظی کردیم خیلی خوشحال بودم که تونستم دلشو بدست بیارم چند ماه از رابطه منو رامین میگذشت منو رامین خیلی همدیگرو دوس داشتیم اگه یک روز نمیدیدمش شب خواب نمیبرد یه روز بهم زنگ زد و گفت دلم برات تنگ شده بیا من تو مغازه ام هستم منم قبول کردم و عصر رفتم پیشش کسی تو مغازه نبود نشستیم با هم حرف زدیم و غیر تا اینکه رامین گفت نگین تو جون منی اگه یه موقع تنهام بذاری میمیرم دستمو گذاشتم جلو دهنش و گفتم دیگه این حرفو نزن منم تو رو دوس دارم و محاله تنهات بذارم صورتش رو آورد جلو بوسم کرد وقتی این کارو کرد حس عجیبی بهم دست داد بعد از چند روز شب تو اتاقم بودم میخاستم بخوابم که رامین به گوشیم زنگ زد گفت یه خبر خوب برات دارم گفتم چیه؟ گفت با مامانم حرف زدم قراره زنگ بزنه خونتون واسه قرار خواستگاری؟ یه چیغ بلندی کشیدم از خوشحالی داشتم پر در میاوردم از هم خداحافظی مردیم اونشب از خوشحال خوابم نبرد صبح که پاشدم مامانم گفت دیشب کابوس دیدی که جیغ زدی؟ منم گفتم آره شب که شد تلفن خونمون زنگ خورد مامانم رفت جواب داد یه احوال پرسی رسمی کرد دیدم یه پیام برای گوشیم اومد رامین بود گفت مامانش داره با مامانم حرف میزنه فهمیدم مامانه رامینه بعد مامانم گفت قدمتون رو چشم و خداحافظی کرد یه نگاه به من کرد و لبخند زد خجالت کشیدم رفت سینی چایی رو آورد و نست پیش منو بابام بابام گفت کی بود؟گفت اجازه خواستن بیان خوستگاری نگین منم واسه پنج شنبه شب قرار گذاشتم دیگه روم نشد جلو مامان بابام بشینم فورا رفتم تو اتاقم به رامین زنگ زدم اونشب حدود ۲ساعت با رامین حرف زدم خیلی خوشحال بودم که دارم به عشقم میرسم روز پنج شنبه فرا رسید مامانم گفت برو خودتو اماده کن الال که بیان منم رفتم لباسی رو که به سلیقه ی رامین خریده بودمو پوشیدم یکم ارایش کردم و اومدم بیرون مامان یکم قربو صدقم رفت تا اینکه رامین اینا اومدن رامین اونشب خیلی خوشکل شده بود اونشب بابام گفت انشاا... دو سه روز دیگه جواب رو بهتون میدیم اونشب گذشت دو سه روز که گذشت یه شب بابام صدام کرد رفتم پیشش گفت دخترم من رفتم در موردش تحقیق کردم پسر خوبیه حالا دیگه نظر با خودته منم گفتم بابا هرچی خودتون صلاح میدنین بعد بابام اومد سرمو ماچ کرد مامانمم همینطور و داشت گریه میکرد بعد رفت به مامان رامین زنگ زد و جواب مثبت رو داد منم رفتم تو اتاق و به رامین زنگ زدم خیلی خوشحال بودم و رامین هم همینطور اونشب منو رامین در مورد آیندمون حرف میزدیم قرار شد فرداشب خونواده رامین بیان برای بقیه کار ها فردا شبش که اومدن همه کار ها تمام شده بود فقط مونده بود زمان نامزدی بابای رامین گفت راستش مت میخوایم چند روزی بریم مسافرت اگه خدابخواد بعداز اینکه از سفر برگشتیم مراسمو برگزار می کنیم فرداش من رفتم مغازه رامین واسه خداحافظی آخه عصرش عازم میشدن خیلی سخت بود جدایی از رامین برای ۱۰روز اون روز منو رامین کلی گریه کردیم تو مغازه بهم گفت یه هدیه خوشکل برات میارم و... همدیگرو بغل کردیم و دوباره رامین بوسم کرد خداحافظی کردم اومدم خونه یک هفته از رفتن رامین اینا میگذشت دلم براش یه ذره شده بود بهش زنگ زدم تا اینکه صداشو شنیدم گریه ام گرفت اونم پابه پای من گریه میکرد بعد گفت گریه نکن فردا برمیگردیم همدیگرو میبینیم از این حرفش خیلی خوشحال شدم از هم خداحافظی کردیم و و شب از خوشحالی اینکه رامین میخواد برگرده خوابم نمیبرد حدود ساعت۴صبح خوابیدم صبح که پاشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره اومدم نهار رو خوردم و نشستم چنتا فیلم نگاه کردم حدود ساعت ۵ بعداز ظهر بود به رامین زنگ زدم گفتم کجایی؟گفت خونه هستم گفتم به سلامت پس استراحتت رو بکن فردا میام بوتیکت ولی رامین گفت نه من میخوام همین الان ببینمت گفتم رامین تو خسته ای بگیر استراحتت رو بکن فردا همدیگررو میبینیم اما اینقد اصرار کرد تا اینکه راضی شدم جلو بوتیکش قرار بذاریم و همدیگرو ببینیم خونه رامین اینا تا مغازه رامین حدود نیم ساعت فاصله داشت منم خودمو اماده کردم و رفتم جلو بوتیکش ایستادم یک ساعت گذشت اما از رامین خبری نبود هرچی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود عصبی شدم اومدم خونه دیگه بهش زنگ نزدم میخواستم خودمو براش بگیرم بعد از دو سه روز یه شماره ناشنشاس بهم زنگ زد جواب دادم گفت که دایی رامینه گفتم رامین کجاست چرا گوشیش خاموشه؟گفت رامین چند روز پیش میخواست بره بوتیکش که تو راه با یه ماشین سنگین تصادف کرده و درجا تموم کرده دیکه دنیا داشت دور سرم میچرخید وقتی به هوش اومدم دیدم مامانم بالای سرم هستش گفت نگین چی شده ؟ گفتم رامین فوت کرده فورا لباسم رو پوشیدم و رفتم خونه رامین اینا وقتی رسیدم دم در خونه مامانش اومد گفت تو باعث شدی رامین اون روز بیاد بوتیکش و اون حادثه اتفاق افتاد تو بجه ام رو از من گرفتی و.... دوباره بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم خونه رامین اینا بودم هممون رفتیم سرخاک رامین وقتی جنازه رامین رو اوردن دیگه هیچی برام مهم نبود رفتم بغلش کردم کلی گریه کردم گفتم رامین تو که میگفتی اگه من تنهات بذارم میمیری اما من که تنهات نذاشتم تو منو تنها گذاشتی حالا من بدون تو چیکار کنم مامانم اومد دستمو گرفت برد خونه دیگه شبو روزم شده بود گریه چندبار خودکشی کردم اما مامان بابام به موقع سر رسیدن و نذاشتن بمیرم دیگه تحمل زندگی بدون رامین رو ندارم برام دعا کنید بتونم نبودش رو تحمل کنم....


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ چهار شنبه 16 مهر 1393برچسب:, ساعت 11:19 توسط ς੭الهــــــهς੭

يعني ميشه؟؟؟

یعنی میشه روزی برسه که بیای........ منو محکم بغل کنی.......... تا خواستم گله کنم..

لبامو ببوسی و توی

 

 نزدیکترین فاصلۀ ممکن.... بگی هیـــــــــــــــــــس ..... همه غصه هامون تموم شد

 

......................... دیگه

 

 هیچوقت تنهات نمیذارم.....................


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ چهار شنبه 16 مهر 1393برچسب:, ساعت 11:12 توسط ς੭الهــــــهς੭

براي عشق...

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو(شدم)

برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده (دادم!)

برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو(جلو خودش گریه کردم!)

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه(می دید!)

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن(شکست و شکستم)

برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر (جونمو دارم می دم!)

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن(فرار کرد!!!!)

برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن(نشد!!!)

 برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش(داره منو می کشه)

برای عشق خودت باش ولی خوب باش(نمیتونم)

 


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ چهار شنبه 16 مهر 1393برچسب:, ساعت 11:7 توسط ς੭الهــــــهς੭

قابل توجه...

اینو صرفا جهت اطلاع بعضی ها میگم که بعدا فراموششون نشه اخه میدونید که پیشگیری بهتره.

 

عشق های ممنوع عشق های واقعی اند ...

چون هیچ اجباری به حفظ رابطه نیست و فقط بخاطرعلاقست ...

اگه کسی رو دارید که با وجود تمام مشکلات ریسک می کنه
 و شما رو عاشقانه دوست داره
 
قدرش رو بدونید


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ چهار شنبه 16 مهر 1393برچسب:, ساعت 11:5 توسط ς੭الهــــــهς੭

دوستت دارم

پرسید چقدر مرا دوست داری ؟

سکوتی کردم . چند لحظه به چشم هایش خیره شدم ...

گفتم : دوستت دارم به آن اندازه ای که عاشقتم . عاشق یک عشق واقعی . عاشق تو ...

عاشقی که برای رسیدن به تو لحظه شماری می کند .

به عشق این لحظه های انتظار * دوستت دارم * .

به اندازه ی تمام لحظات زندگیم تا آخر عمر عاشقتم ...

به عشق اینکه تو را تا آخرین نفس دارم * دوستت دارم * .

به عشق اینکه گاهی با تو و گهگاهی به یاد تو . در زیر باران قدم میزنم . عاشق بارانم . . .

به عشق آمدن باران و به اندازه ی تمام قطره های باران *  دوستت دارم * .

به عشق تو به آسمان پر ستاره خیره می شوم  .

به اندازه ی تمام ستاره های آسمان * دوستت دارم * .

به عشق دیدنت بی قرارم  . حالا که تو را دارم هیچ غمی جز غم دلتنگی ات در دل ندارم .

به اندازه ی تمام لحظات بی قراری و دلتنگی  * دوستت دارم * . . .

من که عاشق چشم هایت هستم . عاشق گرفتن دست های مهربانت هستم

به عشق آن چشم های زیبایت * دوستت دارم * .

لحظه های عاشقی با تو چقدر شیرین است .

آن گاه که با تو هستم یک لحظه تنها ماندن نفس گیر است ...

به شیرینی لحظه های عاشقی * دوستت دارم * .

من که تنها تو را دارم . از تمام دار دنیا فقط  تو را می خواهم . تو تنها آرزویم هستی ...

به اندازه ی تمام آرزو هایم که تنها تویی .

به اندازه ی دنیا که می خواهم دنیا نباشد و تنها تو برای من باشی

به اندازه ی همان تنهایی که یا تنها با تو هستم و یا تنها به یاد تو هستم . ای عشق من ...

ای بهترینم ... به عشق تمام این عشق ها  * دوستت دارم *  .

پرسیدم : به جواب این سوال رسیدی ؟

این بار او سکوت کرد .

و این بار او با چشم های خیسش به چشم هایم خیره شد ...

اشک هایش را پاک کردم و این سکوت عاشقانه هم چنان ادامه داشت ...

و من باز هم گفتم : به اندازه ی وسعت این سکوت عاشقانه که بین ما برپاست


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, ساعت 23:29 توسط ς੭الهــــــهς੭

ديگر نيستم

روزی خواهد رســــــــید....
که دیگـــــــــر....
نه صدایم را بشنــــــــوی...
نه نگــــــــاهم را ببنی...
نه وجودم را حس کنـــــــــی....
...

و میشویی...با اشکت....
سنگ قبر خاک گرفته ی مرا.....
....
و ان لحظه است...که معنی تمام حرف های گفته و نگفته ام را میفهمی
ولی....من ...دیگر ...نیستم

برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, ساعت 23:2 توسط ς੭الهــــــهς੭

تمام دیوار های دنیا را خراب میکنم...

 

تمام دیوارهای دنیا را خراب می کنم...

به امید آن که تکیه گاهی جز شانه هایت نباشد!

 


برچسبـهـ ـا :
✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, ساعت 16:54 توسط ς੭الهــــــهς੭
صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 26 صفحه بعد